شعر
نویسنده: باران(89/10/8 :: 1:5 عصر)
من برای سالها مینویسم…سالها بعد که چشمانت عاشق میشوند…
افسوس که قصه ی مادر بزرگ راست بود دوستان من
همیشه یکی بود یکی نبود …
روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم...
خداوند به حضرت موسی:
ای پسر عمران :
دروغ می گوید آنکس که گمان برد مرا دوست دارد
اما چون شب فرا رسد چشم از عبادت من فرو بندد
مگر نه این است که:
هر دلداه ای دوست دارد با دلدار خود خلوت کند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:2620
بازدید امروز:5
بازدید دیروز:0
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
حضور و غیاب
اشتراک
فهرست موضوعی یادداشت ها